my lovely teacher_ep3
 
 
 
we love ss501

my lovely teacher_ep3

نویسنده : parijungi | تاریخ : 2:42 - 1 / 1 / 0برچسب:,

 صبح بلند شد و وقتی ساعت رو دید کپ کرد...ساعت 12 ظهر بود....خوب شد که کلاس نداشت...خمیازه ای کشید وبلند شد رفت سمت پخش روشنش کرد وصدای موزیک رو زیاد کرد ورفت سمت دستشویی...صورتش رو شست واومد بیرون ورفت آشپزخونه ومستقیم رفت سراغ یخچال وسرک کشید...از خیر صبحونه که گذشت باید برای ناهار یک فکری میکرد....همون طور که مواد غذایی رو بیرون میاورد همراه اهنگ هم میخوند....این اهنگ رو خیلی دوست داشت...علاوه بر اینکه خواننده اش با احساس میخوند...اهنگی که ساخته بودن هم زیبا بود...اهنگی که تلفیقی از گیتار وویلن بود....همیشه میکس این دوتا ساز رو دوست داشت...چون اهنگ فوق العاده ایی از اب در میومد...

همون طور که مشغول بود متوجه زنگ خوردن گوشیش شد....صدای پخش رو کم کرد وگوشی رو جواب داد...
رایا:بله؟
-لی رایا؟
رایا:خودم هستم بفرمایید...
-من سونگ هونگ کی هستم....ازکمپانیkrتماس میگیرم...
رایا:خوشبختم...بفرمایید...
هونگ کی:ما رزومه شما رو مطالعه کردیم ومتوجه شدیم که همونی هستین که دنبالش میگردیم....برای اشنایی بیشتر وامضای قرار داد امروز ساعت 4 کمپانی باشید...
رایا:جدی میگین؟یعنی انتخاب شدم؟
هونگ کی:بله...
رایا:ممنون...من راس ساعت 4اونجام...خداحافظ...
هونگ کی:خداحافظ...
گوشی رو قطع کرد وصدای پخش رو زیاد کرد وبا شور و شوق بیشتری اهنگ رو خوند وناهار رو درست کرد....
ناهار خورد ورفت اتاقش....یک تاپ ابی روشن ویک کت شلوار طوسی بره خودش انتخاب کرد وپوشید...موهاش رو پشت سرش بست وچتری های جلوش رو فرق کج کرد وریخت جلو صورتش....همیشه از آرایش کردن بیزار بود....نگاهی به خودش کردو سوئیچ رو برداشت واز خونه زد بیرون....
راس ساعت4 رسید کمپانی وداخل شد...وقتی خودش رو معرفی کرد منشی اونو به یک اتاق راهنمایی کرد وگفت منتظر باشه تا رئیس بیاد...
بعد از چند دقیقه یک مرد 45 ساله اومد داخل...
هونگ کی:سلام من سونگ هونگ کی هستم...
رایا به احترامش بلند شد و گفت:سلام...خوشبختم...لی رایا هستم...
هونگ کی:بشین....
رایا هم نشست وهونگ کی هم اومد وروبه روش نشست...
هونگ کی:مطمئنی از پسش میتونی بر بیای؟
رایا:بله خیالتون راحت...
هونگ کی:تو قراره بادیگارد یک بازیگر معروف باشی....میدونی که بازیگرا دشمن کم ندارن...مخصوصا این یدونه که خیلی شیطونه وفقط بلده شر به پا کنه...
رایا:خیالتون راحت باشه...من از پسش برمیام...
هونگ کی:بازم دیر کرد....همش فکرش پیش این دختر..اون دختر و بیشتر وقتش رو توی کلوپ میگذرونه....حسابی باید حواست بهش باشه....
رایا:چشم...
هونگ کی:قرار دادت اماده است..فقط باید منتظر باشیم تا خودش بیاد وبعد قرار داد رو امضا کنیم....
بعد از گذشت یک ربع یک نفر داخل شد ورایا با دیدنش شوکه شد...باورش نمیشد....یعنی قراره بادیگار این باشه؟
هونگ کی:خوب معرفی میکنم....لی جون کی....
بعد به من اشاره کرد وگفت:لی رایا بادیگارد جدیدت...
هردو باهم گفتن:چی تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هونگ کی:شما دوتا همو میشناسید؟
جون کی:این همون دختر دیشبی است که گفتم برات...
هونگ کی:جدا؟ پس گزینه خوبی رو انتخاب کردم....
رایا:ببخشید من پشیمون شدم...
هونگ کی:خانم لی سخت نگیرید...میدونم به خاطر رفتار دیروزش ازش دلگیرید...بعدم به جون کی اشاره کرد معذرت خواهی کنه
جون کی هم با ابرو اشاره میکرد این کار رو نمیکنه....
هونگ کی:دیگه تکرار نمیکنه رفتار دیروزش رو...
جون کی لبخند زوری زد وگفت:قبول کن...پشیمون نمیشی...
رایا:بچه پررو...قبول میکنم....
نشستن وقرار داد رو امضا کردن ورایا بلند شد و با هونگ کی دست داد واز دفتر اومد بیرون....
جون کی هم دنبالش از دفتر اومد بیرون وگفت:حتما خیلی خوشحالی بادیگارد من شدی....اونم بادیگارد شخصی...
رایا:اصلا خوشحال نیستم....بعد اروم دم گوش جون کی گفت:با زندگی خداحافظی کن جناب سوپراستار....
کارش از فردا شروع میشد...جون کی همون طور ایستاده بود ونگاش میکرد...رایا دست کرد تو جیب کتش وگوشی جون کی رو دراورد وشماره خودش رو زد....به خودشم تک انداخت تا شماره بیافته....بعدم گوشی روگذاشت رو دستش وسوار ماشینش شد ورفت...
جون کی بعد اینکه صدای لاستیکای ماشینی که روی اسفالت کشیده شده بود رو شنید به خودش اومد وگوشیش رو نگاه کرد بعدم رفت وسوار ماشین شد....
رایا تا رسید خونه نفس عمیقی کشید وخودشو انداخت رو کاناپه...از فردا کارش در اومده بود...معلوم بود جون کی از اون ادمای شرو دردسر سازه....
رفت نشست پای لپ تاپش واسمش رو سرچ کرد...باید راجع به اش اطلاعات کاملی بدست میاورد تا مثل موم تو چنگش داشته باشدش.....تا ساعت 10 پای نت بود وبعدشم بدون خوردن شام رفت خوابید.....
صبح زود بلند شد ورفت کمپانی....برنامه کاری جون کی رو گرفت وبعدشم ادرس خونه اش رو....از کمپانی اومد بیرون سوار ماشین شد ورفت خونه جون کی....
در زد ومستخدم که خانم پیری بود در رو باز کرد....
رایا:سلام...من بادیگارد جدید اقای لی هستم....
مستخدم خندید وگفت:بیا تو...
رایا داخل شد وباتعجب به مستخدم نگاه کرد وگفت:میخندین؟
مستخدم:من الان 5ساله دارم براش تو این خونه کار میکنم....به جرات میگم تو صدمین نفری...
رایا:صدمین نفر؟
مستخدم:اره...از بس که این پسر شره....هفته ای یکبار یا دوهفته یکبار بادیگارد عوض میکنه....به دوهفته نکشیده بادیگارداش ازش عاصی میشن ومیرن استفا میدن....
رایا:جدی؟
مستخدم:اره...
رایا تو دلش گفت:خدایا کمکم کن....بعدش لبخندی زد وگفت:نگران نباشین....من ادمش میکنم...
مستخدم:موفق باشی...
رایا:الان کجاست؟
مستخدم:اتاقش...هنوز خوابه
رایا:ساعت 8 برنامه داره وهنوز خوابه؟
مستخدم:یادم رفت اینو بهت بگم...اون هیچ موقع راس اون ساعتی که براش تعیین کردن سربرنامه حاضر نمیشه...همیشه نیم ساعت تاخیر داره....
رایا:از الان دیگه این اتفاق نمی افته....
رفت سمت اتاقش ودر رو باز کرد...تو پتو پیچیده بود وگلوله شده بود رو تخت....رایا اولش که دید خنده اش گرفت واروم گفت:مطمئنی 28سالته؟
بعد اخمی کرد وگفت:اقای لی وقت بیدار شدنه
جون کی فقط کمی تکون خورد ...ولی بیدار نشد...رایا چند بار دیگه هم صداش کرد...وقتی دید بیدار بشو نیست...رفت نزدیک تختش....همون موچ دستش که الان باند پیچی بود رو گرفت وپیچوند....
با گفتن ای بلندی چشماش رو باز کرد ووقتی رایا رو دید بلند شد صاف نشست...رایا هم که دید کاملا خواب از سرش پریده موچ دستش رو ول کرد...
جون کی:اینجا چیکار میکنی؟
رایا:یادت رفته بادیگار شخصیت ام...
جون کی:اهان....نمیتونی مثل ادم بیدار کنی ادمو؟
رایا:بلا نسبت ادم...
جون کی:هی شنیدم چی گفتی
رایا:میدونم...بلند شید..دیرتون میشه ساعت 8 باید کمپانی باشید...
جون کی:الان ساعت تازه 6:30..وقت هست حالا...
رایا:وقت نیست...پاشید...وگرنه مجبورم بازم از روش خودم پیش برم...
جون کی که اون موقع تازه یاد درد موچ دستش افتاده بود بلند شد وگفت:باشه...باشه...از موچ دستم هیچی نمونده...
بلند شد وهمین جوری که از اتاق میرفت بیرون زیر لب گفت:وحشی...
رایا:خودتی...
جون کی:چی خودتی؟
رایا:همونی که گفتی.
جون کی با حرص نگاش کرد ورفت بیرون اتاق...رایا هم از اتاق اومد بیرون ونفس عمیقی کشید....
مستخدم:اولین نفری هستی که حریفش شدی
رایا لبخندی زد و رفت تو هال خونه ونشست رو کاناپه....
جون کی غرغر کنان رفت اشپزخونه ومشغول خوردن صبحونه شد....رایا هم رفت اتاقش وکمدش رو باز کرد ولباسا رو نگاهی انداخت....قرار بود توی یک برنامه مصاحبه داشته باشه....پس تیپش باید یک تیپ رسمی باشه....کت شلواری رو در آورد وگذاشت روی تخت..کفش وکروات هم انتخاب کرد وگذاشت کنار کتش....
جون کی اومد داخل اتاق وگفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
رایا:لباساتو اماده کردم....برنامه کاریت دستمه....اماده شو...منم چند دست لباس میبرم تو ماشین تا بتونی لباساتو عوض کنی....
لباسا رو دسته کرد وبرداشت ورفت سمت ماشین...نشست داخل ماشین واهنگ ملایمی گذاشت...بعد از نیم ساعت جون کی اومد...رایا سریع پیاده شد ورفت در عقب رو باز کرد...جون کی تو اون کت شلوار خیلی خوش تیپ تر شده بود...با اخمی هم که کرده بود شده بود یک پسربچه 5 ساله که مجبورش کردن کاری رو انجام بده....
جون کی نشست ورایا در رو بست وسوار ماشین شد وحرکت کرد....
تارسیدن به کمپانی سکوت کامل بود وهیچ کدوم حرفی نزدن....
رسیدن کمپانی جون کی منتظر شد..رایا پیاده شد ودر رو براش باز کرد...چون کمپانی بودن مجبور بود وگرنه بهش میگفت خودش پیاده شه....جون کی پیاده شد ورایا هم سوئیچ رو داد به نگهبان وپوشه بدست دنبالش راه افتاد....
هونگ کی تا خواهرزاده اش رو دید با تعجب نگاش کرد وگفت:جون کی واقعا خودتی؟
جون کی با عصبانیت کنارش زد ورفت تو اتاق گریم...
هونگ کی:ممنون رایا شی....مطمئن بودم از پسش برمیای
رایا:خواهش وظیفمه...
اون روز همه چی به موقع انجام شد ومصاحبه هم به خوبی برگزار شد...بعد مصاحبه رایا لباسای اسپرتی که برداشته بود برای جون کی آورد و داد بهش..
جون کی لباسا رو ازش گرفت ورفت اتاق پرو....بعد اینکه اومد بیرون ورایا دیدش ماتش برد...خیلی خوشگل شده بود وتیپ اسپرت قیافه اش رو بچه گونه تر کرده بود....
رایا:بریم که دیرتون میشه...
جون کی:نمیخواد هی بهم یاداوری کنی..خودم میدونم برنامه هام چه ساعتیه...
رایا رفت نزدیکش ودم گوشش گفت:چه بد اخلاق...درضمن حق اعتراض نداری....من داشتم میرفتم خودتون خواستین بمونم وقرار داد امضا کنم....
بعدم ازش جدا شد وگفت:آقای لی بفرمایید دیر میشه..
جون کی همون جور که رد میشد گفت:حالتو میگریم....مطمئن باش..
رایا:مطمئنم که نمیتونی حالمو بگیری....
جون کی خشمناک نگاش کرد ورفت سمت ماشین ومنتظرشد...
رایا:منتظر چی هستین سوارشید...
جون کی:فکر کنم باید در رو باز کنی...
رایا:از این توقعا نداشته باشین....اون دوبارم که اینکار رو انجام دادم چند نفر اطرافمون بودن...
اینو گفت وسوار شد....جون کی هم سوار شد ودر رو محکم کوبید....
رایا:لطفا از این به بعد در رو نکوبید...
جون کی:خودت در رو باز کن ببند تا منم در رو نکوبم...
رایا:هرچقدر میخواید در رو بکوبید اصلا بزنید خوردش کنید.....ماشین کمپانیه...مال خودم که نیست...جواب رئیس سونگ رو خودتون میدید....
بعدم خندید ورفت سمت لوکیشنی که قرار بود فیلمبرداری انجام بشه....
رسیدن وهمه از اینکه جون کی به وقع اومده بود تعجب کرده بودن....
رایا:مثل اینکه سابقه اش خیلی خرابه....آدمت میکنم....
فیلمبرداری هم بلاخره تموم شد ورایا بعد رسوندن جون کی رفت خونه وتا رسید روی کاناپه ولو شد...خیلی خسته بود...ساعت 2 بعد از ظهر بود....حوصله ناهار درست کردن نداشت...زنگ زد رستوران وغذا سفاراش داد و بعدشم رفت اتاقش لباسش رو عوض کرد واومد غذا رو تحویل گرفت ومشغول خوردن شد...به کارایی که امروز کرده بود فکر کرد وکلی خندید....بعد خوردن غذا بلند شد و تصمیم گرفت بره خرید...مواد غذایی تو خونه هم داشت ته میکشید....
ماشین خودش رو برداشت ویک تیپ اسپرت زد وموهاش رو ریخت دورش واز خونه زد بیرون...ماشینش رو جلو یک فروشگاه فوق العاده بزرگ وشیک نگه داشت ورفت داخل....
رفت قسمت مواد غذایی ومشغول خرید شد....از هر چیزی که فکر میکرد لازم داره چندتا برداشت...تو قفسه مخصوص نودل ورامن داشت دنبال رامن میگشت که سبدش با سبد یکی برخورد کرد...سرش رو بلند کرد و تا طرف رو دید کپ کرد....
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->